روزهای دورازخانه...دغدغه های یه مامان سرماخورده
عسلم بالاخره خوابیدی یا بهتره بگم تسلیم خواب شدی بااینکه اینجا خونه پدرجون کارام ازنصف هم کمترشده وخوش میگذره اما به جرات میتونم بگم که هیچ جا خونه خود ادم نمیشه این چندوقت ارزوم این بود که یه چند وقت میشد بیایم اینجا اما الان دلم برای خونمون تنگ شده البته برای خونه عاری از جک و حونورمون اما فعلا که روزهای اوارگی ادامه داره و تازه از پس فردا مهجاجرت میکنیم خونه اقاجونت کاش هرچه زودتر کارای سمپاشی تموم بشه و بریم خونه خودمون اما بگم از اوضاع و احوال این روزهای جنابعالی که کبکت خروس میخونه و دایم درحال اتیش سوزوندن و خرابکاری و عشق و حالی و مامان و بابا برات مفهومی نداره اگه باشیم که فبهالمراد اگه نباشیم هم که خب نیستیم دیگه والبته یه مز...
نویسنده :
مامان مهدیه
22:50