محمدپارسا جانمحمدپارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

داستانهای پارسانامه (نی نی و ما)

روزهای دورازخانه...دغدغه های یه مامان سرماخورده

عسلم بالاخره خوابیدی یا بهتره بگم تسلیم خواب شدی بااینکه اینجا خونه پدرجون کارام ازنصف هم کمترشده وخوش میگذره اما به جرات میتونم بگم که هیچ جا خونه خود ادم نمیشه این چندوقت ارزوم این بود که یه چند وقت میشد بیایم اینجا اما الان دلم برای خونمون تنگ شده البته برای خونه عاری از جک و حونورمون اما فعلا که روزهای اوارگی ادامه داره و تازه از پس فردا مهجاجرت میکنیم خونه اقاجونت کاش هرچه زودتر کارای سمپاشی تموم بشه و بریم خونه خودمون اما بگم از اوضاع و احوال این روزهای جنابعالی که کبکت خروس میخونه و دایم درحال اتیش سوزوندن و خرابکاری و عشق و حالی و مامان و بابا برات مفهومی نداره اگه باشیم که فبهالمراد اگه نباشیم هم که خب نیستیم دیگه والبته یه مز...
30 آبان 1392

سیزده ماهگی...تاسوعاعاشورا ...تاجگذاری ومرواریدهای پرنس پارسا...این روزهاکه میگذرد

زندگی من اول از همه سیزده ماهگیت پساپس مبارک این روزهایی که دارن به سرعت برق و باد میگذرن تبدیل شدی به یه پسر کوچولوی غرغرو که دایم از پاهای من اویزونی هیچ چیزی هم نمیتونه سرتو گرم کنه ...هیچ چیز... اینقدر هم دانا شدی که خیلی وقتا گولمون بزنی مثلا وقتی که یه چیزیو نمیخوای بخوری یادیگه سیر شدی انگشت اشارتو تکون میدی میگی داغ ...اووووخ منم که دیدم اینجوریاست رفتم یه کتاب گرفتم بنام کلیدهای ارتباط با کودک یکساله کتاب خوبیه برام خیلی چیزارو روشن کرد درباره یه سری از رفتارای توی ووروجک ولی خب هنوز کامل نخوندم و بعضی وقتا هنوز کم طاقت میشم  دیگه تقریبا همه کلمه هارو میتونی بگی سلامو میگی دلام ....دایی هم میگی و... منت...
26 آبان 1392

این روزها...

عسل من این چندروزه هوا ابریه و باب میل من یکی دوبارم بارون اومده و من و شما هم این چندروزو توی خونه بودیم  چون بابایی هرروز سرکار بوده صبح تا شب (بخاطر اعت....صاب) فقط دیشب رفتیم دیدن مکه حمیده خانم و سر و عروسشون و پریشب هم بالا خونه عمو محسن بودیم  لوس مامانی دیگه امروزم بعد چند روز اومدیم خونه پدرجون اخیییشششش  پسر گلم باید باکمال خوشحالی از همین تریبون اعلام کنم که داری کم کم تبدیل میشی به یه پسر خوب وحرف گوش کن لجبازیات کمتر شده و من دارم به معجزه تشویق و تنبیه در کنار هم پی میبرم هر موقع کار بد میکنی خودت میگی بای بای یعنی وای وای  و موقعی که یه کار خوب میکنی خودت برای خودت دست م...
14 آبان 1392

یه روز ابری با دو پسر عمو

ابراز احساسات نی نیانه همدیگرو خیلی دوست دارید واز رفتن همدیگه خیلی شاکی میشید ولی در عین حال مورد لطف و عنایت هم قرار میگیرید    اینجا علاقمند شدی به اینکه ایستاده پله هارو بالا پایین کنی اینم یه عکس از صدرا وحسن ختام :فینال مسابقات دو میدانی المپیک           ...
14 آبان 1392

اخبار جدید+عکس

پسر ناناز من اول از همه بذار بگم توی سفر که مریض شدی دیگه حتی حال ایستادن  هم نداشتی دیگه چه برسه به راه رفتن اما الان دوباره بلند میش وایمیسی تا 6 قدم راه میری وقت تا وقت داره مادر یه سری از کارایی هم که جدیدا انجام میدی به شرح زیره 1.یاد گرفتی سوت بزنی اینم عکسش   اینقدر قشنگ سوت میزنی روی دوزانو میشینی ومیذاری بین دندونات بعد هی بالا پایین میپری و سوت میزنی دستاتم نمیگیری به سوت 2.به صدرا گاهی میگی دادا و گاهیم اسمشو میگی :ددرا 3.وقتی داریم یواش حرف میزنی تو هم لباتو بازوبسته میکنی وموقعی که نماز میخونیم هم دستاتو میاری کنار گوشت و میاری پایین بعد بجای الله اکبر میگی برو بعدلباتو بازوبسته میکنی و میری سجده ...
7 آبان 1392

پارسا و هلنا

مامانی نمیدونم اینوبهت گفتم یا نه که خیلی بچه ها رو دوست داری و براشون ذوق میکنی اما اکثر نی نی ها یی که میرفتی پیششون بی احساسن و گریه میکنن اما توی حرم با یه نینی دوست شدی که اونم مثل شما نی نی دوست بود  قربون ذوق کردنت بشم منننن ...
7 آبان 1392

اغاز روزهای سخت+سفر نامه

نفسم شبی که فرداش21 مهر بودبخاطر کار زیاد تا ساعت 4 بیدار بودم بعدم ساعت 6 با گریه بیدار شدی و یکسره بالا او ردی روز پیشش برده بودمت چکاپ وبرای سرماخوردگیت ولی بالا اوردن توی کار نبود  خلاصه که تا عصر هی بدتر شدی ومعذرت میخوام اسهال شب مجبور شدم ببرمت دوباره دکتر و ا.ار. اس داد و چند تا چیز دیگه ماهم قرار بود فرداش بریم سفر بابایی هم ازطرف محل کارش اونجا اپارتمان گرفته بود واگه نمیرفتیم از دستمون میرفت که اخرشم گفتم کاش نرفته بودیم  بخاطر اتفاقایی که اون روز افتاده بود تازه شب همه کارام مونده بود ونمیدونستم چیکار کنم شب فقط یکساعت خوابیدم و وسایلو اماده کردم وصبح حرکت کردیم   عکس بالا مال وقتیه که هی بالا می اوردی&nbs...
7 آبان 1392

تولد یکسالگی پارسا چگونه گذشت؟+عکسای تولد

گل پسر من ناناسم طبق برنامه ای که از قبل ریخته بودیم برات دوتا تولد گرفتیم یکی شب تولدت ویکی هم شب بعدش     شب اول یعنی تولد اول با حضور عمومحسن وعموایوب و عمو مهدی بود برای شام الویه درست کردم  و روشم برات تزیین کردم و نوشتم پارسا تولدت مبارک که متاسفانه نشد ازش عکس بگیرم  یه سری از عکساتم دادم به دایی مهدی برات یه کلیپ درست کرد دستش درد نکنه پارسا و دایی مهدی ووقتی مهمونا اومدن براشون گذاشتیم کلیپ رو و بعدشم اهنگ  بعد شام هم برات لحظه هایی که نزدیک میشد به لحظه تولدت میشمردیم مثلا میگفتیم 5دقیقه دیگر باقیست و من گفتم لحظه تولدت ازت عکس بگیرن که اخرش عکس ت...
7 آبان 1392
1